❣دیار خورشید❣

بیا برگرد بگو جنگ تمام است ... بگو آن پرنده ی صلح لب بام است

❣دیار خورشید❣

بیا برگرد بگو جنگ تمام است ... بگو آن پرنده ی صلح لب بام است

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلامی به وسعت خاطره های ابدی ...

امشب دلم میخواد از یکی قشنگ ترین اتفاق مهاجرت و به یقین زندگیم بگم...

شاید اتفاق واژه مناسبی براش نباشه ومیشه گفت: آدم ها اتفاقی سر راه هم قرار نمیگیرن و از اونجایی که من معجزه هارو باور دارم میخوام داستان یکی از قشنگ ترین معجزه های زندگیم رو تعریف کنم . 

دوست ...

رفیق ...

همراه ...

همدل ❣

 میتونم بگم در کنارشون هیچ وقت غربت رو حس نکردم ...

میتونم بگم شاد و رهام در کنارشون ...

میتونم بگم نزدیکم به خونه خودم ...

ما کنار هم اهل هیچ جایی نیستیم ، اهل هیچ کشوری ، اهل هیچ دیاری 

ما کنار هم فقط اهل دوست داشتنیم 

اهل یک جای آشنا ...

سهم ما از هم محبت و صداقت دل هامونه ...

ما باهم گریه کردیم 

خندیدیم 

از عاشقی گفتیم 

از شکست ها و دوباره بلند شدن 

از ساختن رویاهامون 

ما باهم دنیای خودمون رو داریم ، دنیایی که توش جنگ نیست ، دنیایی که غربت و مهاجرت معنایی نداره ...

دنیایی که توش هویت دوست داشتن و باور کردنه ...

ایمان داشتن به خدایی که در این نزدیکی ست نه در آن بالاها 

لای این شبو ها ...

دنیای ما مرز نداره ..

ایرانی و افغانستانی نداره ...

دنیای ما یه جای قشنگ و جادوییِ ...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۴
فاطمه موسوی

سلام عشق من چطوری ؟ بگو از قصه دوری 

بگو از تنهایی باغ غربت گل های سوری 

بگو از مادر پیرم پدر افتاده بر تخت 

بگو حالشان چطور است ؟

حاله خواهر دم بخت 

نگو تنهایی و تنهایمو و حاله ما خراب است 

نگو این قصه رفتن و نرفتن ها عذاب است 

بگو برگرد بیا جنگ تمام است 

بگو آن پرنده صلح لب بام است 

بگو برگرد بیا جنگ تمام است 

نگو از مرگ پرنده 

نگو از بت های زنده 

نگو زندگی چطور است بین گرگ های درنده

بگو چیزی کم نداری 

بگو درد وغم نداری 

بگو که گرسنه نیستی و غم شکم نداری 

تو بگویی یا نگویی من که میدانم عزیزم 

عشق من مواظبت باش 

قول میدم که اشک نریزم 

قول میدم که اشک ....

 

_شکیب صدیق 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۰
فاطمه موسوی

کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دادم ....

کاشکی میشد برات لالایی بخونم ...

کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم ...

کاشکی میتونستم روز تولدت بهت لبخند هدیه بدم فرزندم ...

کاش هیچ وقت صدای گریه مادرت رو نمیشنیدی ....

کاش خدا مارو اون روز بهم میبخشید ...

کاشکی میشد محکم بغلت کنم و برات لالایی بخونم 

کاشکی میشد تنت رو بو کنم ...

کاشکی میشد وقتی برای اولین بار راه میری و میخوری زمین نگات کنم و بگم پاشو مامانی دوباره و دوباره قدم بردار ....

کاشکی میتونستم بشنوم وقتی برای اولین میگی مادر ....

کاشکی این دنیا این قدر تاریک نبود ...

مادر ...

مادر ....

مادر ....

فرزندم بلندتر بگو مادر ....

مادر ....

کاشکی میتونستم شاهد عاشق شدن باشم ....

کاشکی میتونستم ....

از اینجا برات لالایی میخونم فرزندم اروم بخواب ....

لالایی ...

لالایی ...

بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمرم ...

دوستت دارمممم ....

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۶
فاطمه موسوی

همسفر مشکل است این وادی 

چند شب مانده تا بَه آبادی

مانده را در میان راه نمان 

خسته را سایه بان ای دوست 

بهر هر کودک قبیله ما 

نان و کاغد پران بده ای دوست 

تا کی از یکدیگر گریزانیم 

هر دو انسانیم 

مشکل است اما از  این بن بست باید بگذریم 

از میان دیو های مست  باید بگذریم 

#فرهاد دریا 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۸
فاطمه موسوی

امشب میخوام بخشی از داستان زندگی رو براتون بگم که در مهاجرت و خانه به دوشی گذشت .

وقتی مهاجری باید یک چیز رو خیلی خوب یاد داشته باشی ، خیلی خوب ...

باید خیلی خوب یاد داشته باشی هر جایی که میری بخشی از خودت رو به یادگار اونجا بزاری و بری ...

هر چیزی که بهش دلبستی ...

هر چه که دوست داری ...

هر چه که ازش خاطره داری ...

وقتی یه دختر نوجوان هستی و کلی دلبستگی داری ،باید بزاری و بری 

مجبور میشی دوستانت و اتاقت و کلی چیز رو بزاری و بری به سفری که هیچ از عاقبتش آگاه نیستی فقط بهت میگن بریم تا به آینده روشن برسیم ...

توهم برای هر چه دلبستی اشک میریزی 

خاطره هاتو بو میکنی 

دوستانت رو به آغوش میکشی 

و تصویر کوچه هایی که ازش خاطره داشتی به قلبت میسپاری 

کل زندگیت جمع میشه تو یک کوله 

تو راهی میشی 

سرگردان میشی 

وحشناک سرگردان میشی 

سرگردان ....

زخمی میشی 

مرحم میشی 

مرحمت میشن 

یار میشی 

همراهت میشن 

دختر این داستان آخر سفر تنها مرگ خواست چون خسته شد از سرگردانی 

اما زنده ماند 

و به چشم مرگ ها دید 

انگار اون سفر به پایان رسید اما فقط انگار 

این داستان وحشتناک سرگردانی و ترس به پایان نمی رسه ...

معلوم نیست چند تا دختر دیگه قراره سرگردان بشن 

ما روح های سرگردانیمم.....

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۹
فاطمه موسوی

هر روز بوی مرگ میده 

یک روز انتحار 

یک روز حمله تروریستی 

یک روز تصادف در حین فرار از بدبختی 

یک روز خبر غرق شدن و روز دیگه خبر در آتش سوختن 

کاش فردایی که چشم باز میکنیم خبری نباشد ....

هیچ خبری ....

تنها صدای خنده کودکان 

و صدای پرواز کبوتران سفید مزار به گوش برسد 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۴
فاطمه موسوی

ما رابینسون کروزوئه های بی جزیره ایم 

گم شده در تنهایی خود 

چشم انتظار یک دیگر 

که پیدا کنیم هم را 

نه قایقی است 

نه دریایی 

کار است و کرایه خانه و پول برق و انبوه خبر های ناگوار از 

افغانستان 

وقتی آیلان در آب های مدیترانه غرق می شود 

چشم های مارا هم یکی باید از آب بگیرد

وقتی فرخنده در شاه دو شمشیر سوزانده می شود 

شعله ی دل ما را یکی باید خاموش کند 

با هر خبر انفجاری که از کابل میشنوم 

خاکستر خودم را از روی فرش های خانه جمع می کنم 

ما رابینسون کروزوئه های تنهاییم 

کریستف کلمب هایی که قاره ی اندوه را کشف کرده ایم .

#سید ضیا قاسمی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۸
فاطمه موسوی