روح های سرگردان
امشب میخوام بخشی از داستان زندگی رو براتون بگم که در مهاجرت و خانه به دوشی گذشت .
وقتی مهاجری باید یک چیز رو خیلی خوب یاد داشته باشی ، خیلی خوب ...
باید خیلی خوب یاد داشته باشی هر جایی که میری بخشی از خودت رو به یادگار اونجا بزاری و بری ...
هر چیزی که بهش دلبستی ...
هر چه که دوست داری ...
هر چه که ازش خاطره داری ...
وقتی یه دختر نوجوان هستی و کلی دلبستگی داری ،باید بزاری و بری
مجبور میشی دوستانت و اتاقت و کلی چیز رو بزاری و بری به سفری که هیچ از عاقبتش آگاه نیستی فقط بهت میگن بریم تا به آینده روشن برسیم ...
توهم برای هر چه دلبستی اشک میریزی
خاطره هاتو بو میکنی
دوستانت رو به آغوش میکشی
و تصویر کوچه هایی که ازش خاطره داشتی به قلبت میسپاری
کل زندگیت جمع میشه تو یک کوله
تو راهی میشی
سرگردان میشی
وحشناک سرگردان میشی
سرگردان ....
زخمی میشی
مرحم میشی
مرحمت میشن
یار میشی
همراهت میشن
دختر این داستان آخر سفر تنها مرگ خواست چون خسته شد از سرگردانی
اما زنده ماند
و به چشم مرگ ها دید
انگار اون سفر به پایان رسید اما فقط انگار
این داستان وحشتناک سرگردانی و ترس به پایان نمی رسه ...
معلوم نیست چند تا دختر دیگه قراره سرگردان بشن
ما روح های سرگردانیمم.....
سلام خانم
ببخشید قصد مزاحمت ندارم
بنده به دلیل قلم ادبی تون وبلاگتون رو دنبال می کنم
فقط یک سوال برام پیش اومده: چرا مردم افغانستان یکبار برای همیشه مسیر استقلال و حکومت دینی رو انتخاب نمی کنن و اینقدر اختلاف از کجا نشأت میگیره؟