❣دیار خورشید❣

بیا برگرد بگو جنگ تمام است ... بگو آن پرنده ی صلح لب بام است

❣دیار خورشید❣

بیا برگرد بگو جنگ تمام است ... بگو آن پرنده ی صلح لب بام است

ما زنده به آنیم 

که آرام نگریم ...

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۷
فاطمه موسوی

قصه که تمام میشود ، 

آدم ها به کجا می روند؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۰۲
فاطمه موسوی

نمیدونم اسمش گلایه است یا که چی فقط سوالیه تو ذهنم شاید کسی پیدا شد جواب منطقی تری بهم بده شاید ...

چرا وقتی حرف ازدواج میشه بین محمدودیت های پسر و دختر فرق هست ؟؟

مثلا ما میدونیم پسره تو گذشته ش خیلی کار ها کرده اما حالا میخواد با یک دختر آفتاب و مهتاب ندیده ازدواج کنه 

مامانم میگه پسره هر کاری خواسته کرده بابام میگه خب مگه چیه ؟؟؟ 

همه ی پسره تو گذشته شون هر کاری دوست دارن میکنن 

خب این حرف یعنی چی ؟؟؟ 

یعنی من منتظرم همچین ادمی باشم ؟ 

کسی که قبل از من بهش خوش گذشته هر کاری دوست داشته کرده 

این چه منطقیه ؟ 

وقتی ازشون میپرسی میگن اون پسره تو دختر 

این چه دلیلیه ؟ 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۵۴
فاطمه موسوی

جانانه بهار شده تو کی می آیی ؟ 

وقت گلزار شده تو کی می آیی ؟ 

تو وعده به برف زمستان دادی 

برف ها همه آب شده تو کی می آیی؟

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۴۸
فاطمه موسوی

قربان جهانی که در آن جنگ نباشد .....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۴
فاطمه موسوی

اگر امنیت بود ...

اگر جنگ نبود ...

هر شبِ تابستان زیر بوت های بودا ،مهتاب را جشن میگرفتیم !🌌

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۳
فاطمه موسوی

سلامی به وسعت خاطره های ابدی ...

امشب دلم میخواد از یکی قشنگ ترین اتفاق مهاجرت و به یقین زندگیم بگم...

شاید اتفاق واژه مناسبی براش نباشه ومیشه گفت: آدم ها اتفاقی سر راه هم قرار نمیگیرن و از اونجایی که من معجزه هارو باور دارم میخوام داستان یکی از قشنگ ترین معجزه های زندگیم رو تعریف کنم . 

دوست ...

رفیق ...

همراه ...

همدل ❣

 میتونم بگم در کنارشون هیچ وقت غربت رو حس نکردم ...

میتونم بگم شاد و رهام در کنارشون ...

میتونم بگم نزدیکم به خونه خودم ...

ما کنار هم اهل هیچ جایی نیستیم ، اهل هیچ کشوری ، اهل هیچ دیاری 

ما کنار هم فقط اهل دوست داشتنیم 

اهل یک جای آشنا ...

سهم ما از هم محبت و صداقت دل هامونه ...

ما باهم گریه کردیم 

خندیدیم 

از عاشقی گفتیم 

از شکست ها و دوباره بلند شدن 

از ساختن رویاهامون 

ما باهم دنیای خودمون رو داریم ، دنیایی که توش جنگ نیست ، دنیایی که غربت و مهاجرت معنایی نداره ...

دنیایی که توش هویت دوست داشتن و باور کردنه ...

ایمان داشتن به خدایی که در این نزدیکی ست نه در آن بالاها 

لای این شبو ها ...

دنیای ما مرز نداره ..

ایرانی و افغانستانی نداره ...

دنیای ما یه جای قشنگ و جادوییِ ...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۴
فاطمه موسوی

سلام عشق من چطوری ؟ بگو از قصه دوری 

بگو از تنهایی باغ غربت گل های سوری 

بگو از مادر پیرم پدر افتاده بر تخت 

بگو حالشان چطور است ؟

حاله خواهر دم بخت 

نگو تنهایی و تنهایمو و حاله ما خراب است 

نگو این قصه رفتن و نرفتن ها عذاب است 

بگو برگرد بیا جنگ تمام است 

بگو آن پرنده صلح لب بام است 

بگو برگرد بیا جنگ تمام است 

نگو از مرگ پرنده 

نگو از بت های زنده 

نگو زندگی چطور است بین گرگ های درنده

بگو چیزی کم نداری 

بگو درد وغم نداری 

بگو که گرسنه نیستی و غم شکم نداری 

تو بگویی یا نگویی من که میدانم عزیزم 

عشق من مواظبت باش 

قول میدم که اشک نریزم 

قول میدم که اشک ....

 

_شکیب صدیق 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۰
فاطمه موسوی

کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دادم ....

کاشکی میشد برات لالایی بخونم ...

کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم ...

کاشکی میتونستم روز تولدت بهت لبخند هدیه بدم فرزندم ...

کاش هیچ وقت صدای گریه مادرت رو نمیشنیدی ....

کاش خدا مارو اون روز بهم میبخشید ...

کاشکی میشد محکم بغلت کنم و برات لالایی بخونم 

کاشکی میشد تنت رو بو کنم ...

کاشکی میشد وقتی برای اولین بار راه میری و میخوری زمین نگات کنم و بگم پاشو مامانی دوباره و دوباره قدم بردار ....

کاشکی میتونستم بشنوم وقتی برای اولین میگی مادر ....

کاشکی این دنیا این قدر تاریک نبود ...

مادر ...

مادر ....

مادر ....

فرزندم بلندتر بگو مادر ....

مادر ....

کاشکی میتونستم شاهد عاشق شدن باشم ....

کاشکی میتونستم ....

از اینجا برات لالایی میخونم فرزندم اروم بخواب ....

لالایی ...

لالایی ...

بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمرم ...

دوستت دارمممم ....

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۶
فاطمه موسوی

همسفر مشکل است این وادی 

چند شب مانده تا بَه آبادی

مانده را در میان راه نمان 

خسته را سایه بان ای دوست 

بهر هر کودک قبیله ما 

نان و کاغد پران بده ای دوست 

تا کی از یکدیگر گریزانیم 

هر دو انسانیم 

مشکل است اما از  این بن بست باید بگذریم 

از میان دیو های مست  باید بگذریم 

#فرهاد دریا 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۸
فاطمه موسوی